شماره ١٥: حکايت

بود يکي انجمن آراي عشق
رنج شمارنده سوداي عشق
سايه نشين علم دوستي
بر دل او فتنه غم دوستي
در حرم دوستي آورده عهد
وز غم دل با غم دل بسته عهد
برده بهمسايگي دوست دل
دل که در و سايه بود اوست دل
گه زوي از هستي غم زهر خند
مست شدي بيغمي هوشمند
لوح وي از نقش دوي ساده بود
با الم دوست در افتاده بود
بسکه محبت دلش افکار کرد
رنج محبت بدلش کار کرد
نغمه گلو گير و نفس تنگ بود
عود نفس ريش و دل آهنگ بود
تازگي اما ز کلش رو نتافت
منع تبسم بلبش در نيافت
زمزمه برداشت که اي دوستان
اي همه آرايش اين بوستان
هر که ببستان منش کار هست
با منش انديشه بازار هست
ميروم اکنون بود اعم رسيد
زود به يغماي متاعم رسيد
بيدل ودستي ز ثمر بي نصيب
گفت که اي نغمه سرا عندليب
بوسه بلب مي شمرد جان تو
در عجبم از لب خندان تو
عيش فروشنده تر از لاله زار
تازه تر از روي عروس بهار
چون لب وي اين در بي آب سفت
ذوق تبسم به نفس داد و گفت
اي قدمت دور ز بازار دوست
بي خبر از مژده ديدار دوست
گوهر جان بي حد و ارزان بود
صاحب دل را چه غم از جان بود
ارزش دل بيشتر آمد ز جان
آن بفروش اين بستان رايگان
روح يکي ذره بي حاصل است
آب وي از چشمه راز دل است
ذره بود تشنه لب آفتاب
مهر کي از چشمه کس جويد آب
جان دوسه روزي که بود شهر بند
جنبش دل آوردش در کمند
جون بگشايد زکمندش گره
دوري از آميزش بيگانه به
زندگي آنکه بغم شاد زيست
از اثر دل بود از روح نيست
گر برود از الم آزاد باد
وز بنشيند ز غمم شاد باد
دل که بود چشمه سوداي دوست
زندگي اهل محبت بدوست
آنکه دهد روح بوي ساز و برگ
گوبستان مايه مهلت ز مرگ
عرفي از انديشه جان باز گرد
هر چه نه دل از غم آن باز گرد
شمع که سرتا بقدم دل بود
روشني ديده محفل بود
چهره بر افروز و غم دل فشان
گوهر جان در قدم دل نشان
دل بطواف حرم طور بر
سينه بدر يوزه منصور بر
تا لمن الملک بر آرد نفس
شعله زند نور انا الحق ز پس
کفر تو آرايش ايمان کند
نام دلت صدر شهيدان کند